چهارشنبه



سلام


رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد

صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد

سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد

در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد

یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار

کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد

ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت

وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد

می‌خواستم که میرمش اندر قدم چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد

جانا کدام سنگ‌دل بی‌کفایت است

کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد

کلک زبان بریده حافظ در انجمن

با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد


جناب حافظ


سلام


رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد

صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد

سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد

در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد

یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار

کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد

ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت

وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد

می‌خواستم که میرمش اندر قدم چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد

جانا کدام سنگ‌دل بی‌کفایت است

کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد

کلک زبان بریده حافظ در انجمن

با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد


جناب حافظ


سلام

شب شهادت حضرت زهرا.


تو پری زاده ندانم ز کجا می‌آیی

کآدمیزاده نباشد به چنین زیبایی

راست خواهی نه حلال است که پنهان دارند

مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی

سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ

نتواند که کند دعوی همبالایی

در سراپای وجودت هنری نیست که نیست

عیبت آن است که بر بنده نمی‌بخشایی

به خدا بر تو که خون من بیچاره مریز

که من آن قدر ندارم که تو دست آلایی

بی رخت چشم ندارم که جهانی بینم

به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بینایی

نه مرا حسرت جاه است و نه اندیشه مال

همه اسباب مهیاست تو در می‌بایی

بر من از دست تو چندان که جفا می‌آید

خوشتر و خوبتر اندر نظرم می‌آیی

دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست

چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی

ور به خواری ز در خویش برانی ما را

همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی

من از این در به جفا روی نخواهم پیچید

گر ببندی تو به روی من و گر بگشایی

چه کند داعی دولت که قبولش نکنند

ما حریصیم به خدمت تو نمی‌فرمایی

سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد

به چنین زیور معنی که تو می‌آرایی

باد نوروز که بوی گل و سنبل دارد

لطف این باد ندارد که تو می‌پیمایی



سعدی جان

سلام

بعد از نمیدونم چند وقت، دوباره کارتون  inside out رو دیدم.

حالا اینکه دوباره اشکم جاری شد و به جزیره هام فکر کردم و اینکه الان فرمون دست کیه. بماند

متوجه یه چیزی شدم.

میز کنترلم عوض شده.

اینو مطمئنم. چون اصولا شکل احساسات و نیازها و هیجانات و حتی شکل و تعداد جزیره هام خیلی تغییر کرده نسبت به دفعه قبلی.


آقا تماشای این فیلم هر چند وقت یه بار لازمههههه




پی نوشت:

حدود دو سال هست که در دو پست جداگانه دارم کتابهایی که میخونم و فیلمهایی که میبینم رو ثبت میکنم. عمدتا وقت یا حوصله ی ثبت احساسات یا نظراتم راجع به اون کتاب یا فیلم رو نداشته ام برای همین فعلا صرفا یک لیست هست. که شاید بعدها کاملتر بشه (الان شامل اسم/ سال/ کارگردان یا نویسنده میشه)

فقط خواستم این مسآله رو اطلاع رسانی کنم!!! . همین!


سلام


در بعضی طوفانهای زندگی،

کم کم یاد میگیری که نباید توقعی داشته باشی مگر از خودت.


متوجه میشوی, بعضی را هرچند نزدیک، اما نباید باور کرد

 

متوجه میشوی روی بعضی هر چند صمیمی، اما نباید حساب کرد

 

میفهمی بعضی را هر چند آشنا، اما نمیتوان شناخت


و این اصلاً تلخ نیست، شکست نیست،

 

آگاه شدن تاوان دارد ممکن است در حین آگاه شدن درد بکشی،


این آگاهی دردناک است

اما هرگز تلخ نیست .


سلام

تاریخ آغاز کار: 15 ابان 97

تاریخ اتمام کار: 28 دی 97


یعنی، امشب بعد از 73 روز، بلاخره کار (تازه نسبتا) تمام شد. و من تقریبا به آرامش رسیدم.


(هنوز زیر پله و  راه پله و پشت بام مونده)





بلاخره تمام شد اما. چی به سرم من آمد توی این مدت




هووووف. خدایا شکرت. خیلی خیلی خیلی امتحان سختی بود. حس میکنم نا بود شدم. نا بود.


الهی شکر


سلام

خندوانه امشب رقابت "ادا بازی" بین دو گروه باربد بابایی  و مهدی یغمایی / حسین رفیعی و نیما کرمی بود.
برنده نهایی گروهِ مجری های قدیمی شد. (در حالیکه تا مرحله ی دوم با اختلاف حداقل  6 امتیاز عقب بودند و از لحاظ روحی اساسی بهم ریخته بودند .)
اما.
دلیل این پست، یه نما از تصویرِ حسین رفیعی در مرحله ی دوم مسابقه ی امشب بود. صحنه ای که پشت به صحنه (رو به دوربین) نشسته بود که یارش از داخل کیسه اشیایی رو حدس بزنه و بعدا براش بصورت پانتومیم اجرا کنه.
و همینطور، مصاحبه ی پشت صحنه ی محمود کریمی که چند بار یادآور شد که "خیلی بده که شماها اینقدر عقب هستید. خجالت نمیکشید؟. اونهمه تجربه اجرا کمکتون نکرد. و."

و اما،

حسی که صورت حسین رفیعی بهم منتقل کرد: شکست قهرمان بود. پذیرفتن تموم شدن. پایان یک اسطوره.  و توی ذهنم فقط یک جمله مدام میگذشت: " دوره ت گذشته مربی"

به "تمام شدن" فکر کردم. به اینکه آدم اگر توی هر رشته و تخصصی که هست، و معمولا یا همیشه موفق بوده باشه و پیشرفت کرده باشه و بالا اومده باشه و و و. بلاخره یه روزی خودش به این نتیجه خواهد رسید که دیگه دوره ش گذشته. دیگه نمیتونه مثل قبل موفقیت بیافرینه. دیگه نمیتونه قهرمان باشه. دیگه زورش به جوونترا نمیرسه.

و این، یه نتیجه ی خیلی خیلی خیلی خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.ی دردناکه خیلی واقعا

روزی که پات رو از روی گاز برمیداری و به این فکر میکنی که یه عمر جنگیدی. و دیگه نمیتونی. و حالا شاید وقتش باشه که کمی از مناظر کنار جاده استفاده کنی. کمی زندگی کنی. کمی طعم ارامش و نبودن داخل هیچ رقابتی رو بچشی.
شاید بشه بهش گفت، اولین نشانه ی پیری. یا شاید پختگی.

نمیدونم تا حالا این حس رو تجربه کردی یا نه. ولی من امشب توی صورت حسین رفیعی که یکی از نوستالژی های عزیز کودکی و نوجوانی م بود اینو دیدم.

الهی شکر و خیلی خیلی خوشحالم که در نهایت گروهشون برنده شد. ولی فراموش نخواهم کرد حسی که بهم منتقل شد و من رو یاد خاطراتم از تجربه ی این حس انداخت. و یه ترس همیشگی که. نکنه یه روز بچه ها سر کلاس یه چیزی ازم بپرسند که مطلقا و ابدا نشنیده باشم و توانایی آموختنش رو هم نداشته باشم. شبیه حسی که بعد از آخرین باری که توی مسابقات هانمادانگ قهرمانی کشور زورم به جوانهای 19-20 ساله نرسید و برای همیشه دور مسابقه دادن خط کشیدم

:((

درگیر کلی هیجان منفی ام.



 
پی نوشت:
عکس اون صحنه ی مورد نظرم رو نشون نمیده. ولی مربوط به همین مسابقه است.
 از اینستاگرام خندوانه : https://www.instagram.com/p/Bt8KvhQnsEM/

سلام


بنابر تفسیری از مکانیک کوانتومی، هر دو ذره ای که در گذشته برهم کنش داشته اند، به گونه ای جدایی ناپذیر با یکدیگر پیوند دارند. بنابراین هر آنچه بر سر یکی بیاید فورا بر دیگری نیز اثر می گذارد و مهم نیست که آنها چقدر از هم دور باشند.

بنا بر نظر جان گریبُن، فیزیکدان ذراتی که زمانی با یکدیگر برهم کنش داشته اند؛ به نوعی اجزای یک سیستم باقی می مانند که نسبت به سایر برهم کنش ها با هم پاسخ می دهند.»

از آنجا که بهترین نظریه خاستگاه گیتی، یعنی نظریه بیگ بنگ، می گوید که تمام ماده از یک نقطه در فضایی کوچکتر از قطر پروتون پدید آمده است، هر ذره ای در گیتی شاید به این شیوه ی اسرار آمیز به هر ذره ی دیگری متصل» باشد.



سلام

خندوانه امشب رقابت "ادا بازی" بین دو گروه باربد بابایی  و مهدی یغمایی / حسین رفیعی و نیما کرمی بود.
برنده نهایی گروهِ مجری های قدیمی شد. (در حالیکه تا مرحله ی دوم با اختلاف حداقل  6 امتیاز عقب بودند و از لحاظ روحی اساسی بهم ریخته بودند .)
اما.
دلیل این پست، یه نما از تصویرِ حسین رفیعی در مرحله ی دوم مسابقه ی امشب بود. صحنه ای که پشت به صحنه (رو به دوربین) نشسته بود که یارش از داخل کیسه اشیایی رو حدس بزنه و بعدا براش بصورت پانتومیم اجرا کنه.
و همینطور، مصاحبه ی پشت صحنه ی محمود کریمی که چند بار یادآور شد که "خیلی بده که شماها اینقدر عقب هستید. خجالت نمیکشید؟. اونهمه تجربه اجرا کمکتون نکرد. و."

و اما،

حسی که صورت حسین رفیعی بهم منتقل کرد: شکست قهرمان بود. پذیرفتن تموم شدن. پایان یک اسطوره.  و توی ذهنم فقط یک جمله مدام میگذشت: " دوره ت گذشته مربی"

به "تمام شدن" فکر کردم. به اینکه آدم اگر توی هر رشته و تخصصی که هست، و معمولا یا همیشه موفق بوده باشه و پیشرفت کرده باشه و بالا اومده باشه و و و. بلاخره یه روزی خودش به این نتیجه خواهد رسید که دیگه دوره ش گذشته. دیگه نمیتونه مثل قبل موفقیت بیافرینه. دیگه نمیتونه قهرمان باشه. دیگه زورش به جوونترا نمیرسه.

و این، یه نتیجه ی خیلی خیلی خیلی خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.ی دردناکه خیلی واقعا

روزی که پات رو از روی گاز برمیداری و به این فکر میکنی که یه عمر جنگیدی. و دیگه نمیتونی. و حالا شاید وقتش باشه که کمی از مناظر کنار جاده استفاده کنی. کمی زندگی کنی. کمی طعم ارامش و نبودن داخل هیچ رقابتی رو بچشی.
شاید بشه بهش گفت، اولین نشانه ی پیری. یا شاید پختگی.

نمیدونم تا حالا این حس رو تجربه کردی یا نه. ولی من امشب توی صورت حسین رفیعی که یکی از نوستالژی های عزیز کودکی و نوجوانی م بود اینو دیدم.

الهی شکر و خیلی خیلی خوشحالم که در نهایت گروهشون برنده شد. ولی فراموش نخواهم کرد حسی که بهم منتقل شد و من رو یاد خاطراتم از تجربه ی این حس انداخت. و یه ترس همیشگی که. نکنه یه روز بچه ها سر کلاس یه چیزی ازم بپرسند که مطلقا و ابدا نشنیده باشم و توانایی آموختنش رو هم نداشته باشم. شبیه حسی که بعد از آخرین باری که توی مسابقات هانمادانگ قهرمانی کشور زورم به جوانهای 19-20 ساله نرسید و برای همیشه دور مسابقه دادن خط کشیدم

:((

درگیر کلی هیجان منفی ام.



 
پی نوشت:
عکس اون صحنه ی مورد نظرم رو نشون نمیده. ولی مربوط به همین مسابقه است.
 از اینستاگرام خندوانه :https://www.instagram.com/p/Bt8KvhQnsEM/



بعدا نوشت:
1- اتفاقی که امروز برای مامان افتاد (تعویض معلم) ، حرفهاش، درد دلهاش، گریه هاش، حال بدش و و و. همش همین جمله توی سرم میگذشت: "دوره ت گذشته مربی."
2- خبر تعطیلی کلاس مجردها (البته به گمانم دوباره به زودی راه میفته. ولی حالا فعلا.) باز همین نکته بود: "دوره ت گذشته مربی."



حس میکنم واقعا دوره ی ماها تموم شده. نسل جدید، دنیای جدید، رسانه های جدید، اقتضائات جدید. همشون هر روز بهمون یادآور میشن که. دوره تون تموم شده
:(

سلام


آخه چرا باید مهمانهای امشب خندوانه این دو نفر باشن؟؟

آخه چرا قصه شون باید این باشه؟؟

آخه چرا؟؟؟؟



چرا هر روز باید به این ایمان اضافه بشه که "هیچی بی دلیل نیست؟"



پی نوشت:

نگرانتممم.


داوود عابدی و المیرا شریفی مقدم . (آخه همکاررررررررررررررررر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! (استیکر ِ چشمهای از حدقه بیرون زده.))


سلام



من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

تو همایی و من خسته بیچاره گدای

پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم

ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی

مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی

تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی

مست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول

مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی

تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن

غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی

خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند

سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی


سعدی جان


سلام



هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکرده‌ست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم


#سعدی حان






سلام

گر دست رسد در سر زلفین تو بازم

چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم

زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست

در دست سر مویی از آن عمر درازم

پروانه راحت بده ای شمع که امشب

از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم

آن دم که به یک خنده دهم جان چو صراحی

مستان تو خواهم که گزارند نمازم

چون نیست نماز من آلوده نمازی

در میکده زان کم نشود سوز و گدازم

در مسجد و میخانه خیالت اگر آید

محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم

گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی

چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم

محمود بود عاقبت کار در این راه

گر سر برود در سر سودای ایازم

حافظ غم دل با که بگویم که در این دور

جز جام نشاید که بود محرم رازم


جناب حافظ

97.12.18


پی نوشت:

وااا!!!!!! آخه تا این حد دقیق!!!

مگه میشه؟؟؟ مگه داریم!!!!


سلام

جالبه که دومین کار عجیب و اولین باری رو برای خودم انجام دادم.

نوروز امسال، با همه ی عمرم متفاوت خواهد بود.

و چقدر هیجان زده ام.

و چقدر امیدوارم که این آغاز اتفاقات هیجان انگیزی که همه ی عمرم منتظرشون بوده ام و اصولا دلیل زندگی کردنم و هدفِ بودنم این مسأله هست، باشه.


خلاصه که خوشا پرواز.

:))



سلام

به فرموده، باز از اون کارهای اولین باری کردم.

پوستم کنده شد، ولی به موقع رسیدم باغ کتاب.

و.

آشغالهای دوست داشتنی. آره، درست فهمیدی. میفهمیدم قصه ش رو.

قصه ی 5 نسل آدمهای این جامعه.

که چطور مبارزه کردند.

و با چی.

و نتیجه ی مبارزه چی شد.

و تاریخش چطور قصه شون رو روایت کرد.

تا امروز. (نع، تا اون روز ;)



حالا باتوم و مرتضی و مادربزرگ بماند.

قصه ی عشق و مبارزه بماند.

صداهای ترسناک. حملات پانیک. بماند.


اما، آشغالهای دوست داشتنی من.

.



پی نوشت:

کاش لب خونی بلد بودم  ;)



سلام

اون کار عجیب دوم کنسل شد. ولی یه جور دیگه انجام خواهد شد.

فردا (امروز) هشتم فروردین 98 با رفقا میرم سفر.

نمیدونم کجا!

نمیدونم تا کِی!

نمیدونم با کیا!

نمیدونم هوا چطوریه و چه اتفاقاتی در انتظارمه

ولی.

عشق است همشوووووووووووووووووووو.


پیش به سوی کلی هیجان باحاااال

هورااااااااااااااااا


سلام
دیروز قکر میکردم چقدر موضوع دارم که دربارشون بنویسم.
اصلا مدتهای مدیدی هست که وعده میدم به خودم یا حتی اینجا مینویسم که درباره ی فلان موضوع خواهم نوشت اما
اما هیچی.
حتی دیروز داشتم متن مورد نظرم رو توی ذهنم مرتب و ویرایش میکردم اما.
یهو توی همون دستم select all  کردم و  دکمه ی  delete  رو زدم و تمام.
بعد فکر کردم، خب چرا؟؟؟
چرا نمینویسی؟

اول گفتم حوصله ندارم!
بعد گفتم مخاطب ندارم!
بعدش گفتم بهانه و انگیزه ندارم!

و فکر کردم که در گذشته هم همه ی اینها نبود ولی مینوشتم گاهی.

نمیدونم چی سرم آمده.

ولی مهمترینش اینه که حوصله ندارم!


سلام

امروز تولدمه.

و اول خرداد هم تولد وبلاگم بود. به گمانم 4 ساله شد.

و هشتم خرداد هم سالگرد اولین پیام بود. و نه ساله شد.

خرداد ماه عجیب غریبیه. خیلی شروعها و خیلی پایان ها توی این ماه اتفاق افتاده.

الان که دیگه خبری از امتحان نیست، دوست تَرِش دارم ;)

خلاصه که.

تولدم مبارک



پی نوشت:

امسال هیچ اعلام رسمی در هیچ شبکه ای نکردم. حس بهتریه. حداقل تکلیفت با یه سری آدمها روشن تر میشه :)



سلام

یه تولد دیگه در راهه.

و من باز عازم مهمانی تولد هستم.

اینبار هم یه تجربه ی جدید در راهه.

همسفری با خانواده و در نقش خاله.

و بعد زیارتِ تولد، ایرانگردی تابستانه.


هیجان زده ام مثل همیشه

الهی شکر

دارم میام پیشت امام رضا جانم



سلام

 

نِشِل، عمیق ترین و عجیب ترین و واقعی ترین حس "وطن" که توی عمرم تجربه کرده باشم رو داشت.

 

هرگز فراموش نخواهم کرد که بر فراز تپه ی قبرستان و کنار قبر اجدادم، حس میکردم که: "من واقعا نِشِلی ام هااااا."

 

هیچ وقت این حس رو تجربه نکرده بودم. هیچ جا.

 

 

 


سلام

 

از  هر تعلقی که گذشتم، تواناتر شدم.
هر روز چیزی را تَرْک کردم و هر روز چیزی مرا تَرْک کرد.
با هر تَرْکی، خاکِ تنم تَرَکی برداشت و چیزی از آن رویید،
بالی شاید، کوچک و شفاف و نامرئی.
پریدن با پرهایی نا پیدا مرا بی پروایی آموخت.

آخرین تمنایم سنگی است سهمگین که بر شانه هایم چسبیده است، باری که قرن هاست به ناگزیر هر زنی آن را برده است.
فردا آن را از شانه هایم  پایین خواهم گذاشت زیرا که در این کوله پشتی، توشه نیست؛ تقاضا و تمناست و آدمی زیر بار تقاضاها و تمناهایش تلف خواهد شد.
رهیدن، رنج  بسیار دارد اما پاداشی نیز دارد که آن  رنج را التیام میبخشد.

چه ناچاری دلپذیری است که راه رستگاری جز از گذشتن  نمی‌گذرد .

عرفان نظرآهاری

 


سلام

یه 22 مرداد دیگه و یه سالگرد دیگه.

 

سالگرد امسال ولی خیلی جالب و متفاوت بود.

همون محل قرار اول. و دیدن آشنایی دوووور. از بیست سال قبل. به غایت آشنا و نزدیک. انگار که امروز.

 

و همه ی حضور در مکان رو به خودش متعلق کرد. و دقایقی خوشی سپری شد.

و در برگشت، مایحتاج جشن و مهمان ناخوانده و قصه های پیچیده ای که حکماً حکمتی دارند

 

 

نهمین سالمون مبارک


سلام

سالهای قبل توضیحات مفصلی با همین عنوان پست شده است. بنابر این فقط موارد کلی را اینجا مجدد ثبت میکنم. (اگر نیاز به اطلاعات بیشتر دارید، لطفا به پست مرتبط در سالهای قبل مراجعه فرمایید):

 

کفش مناسب/ کوله/ دمپایی/ دینار عراقی/ مقداری پول ایرانی )هزینه ی برگشت یا هزینه های احتمالی جانبی) / موبایل/ شارژر/ هندزفری/ کیف گردنی/ لیوان / قاشق/ حولهدو دست لباس کامل زیر و رو/ مسواک/ خمیردندان/ نخ دندان/ لیف/ صابون/ شامپوی سفری/ نرم کننده/  ناخن گیر/ قیچی کوچک/ نخ و سوزن/ سنجاق قفلی/ نایلون در سایزهای مختلف/ صابون خمیری/ عینک آفتابی/ آینه کوچک/ بُرس/ خودکار/  دفتریادداشت/ پتو سبک سفری/ پانچو/ نقشه مسیر و شهرهای نجف و کربلا/ پرچم ایران

 

دارویی: داروهای مورد نیاز شخصی/ قرص سرماخوردگی/ مسکن/ ویتامینها/ ضد حساسیت/ تب بُر/ ضد تهوع/

ضد اسهال

کِرِم ها: ضد آفتاب/ مرطوب کننده / ضد گزیدگی ات(کالامین D) / ضد عرق سوز (کالاندولا یا زینک اکساید)/ ضد التهاب (بتامتازون)

سلوی: دستمال کاغذی/ دستمال رول/ دستمال مرطوب/ ماسک/ پد روزانه

 

پانسمان: باند/ گاز/ پنبه/ باند کشی/ پنبه الکلی


سلام

 

این گزارش به من خیلی کمک کرد. به گمانم بتونه به شما هم کمک کنه:

 منبع: مشرق نیوز

 

برگزیده ای از مطالب گزارش (پیشنهاد می کنم کلش رو بخونید):

 

اینجا را دروازه عتبات عالیات می‌دانند؛ از قدیم‌الایام که جاده و ماشین و هواپیما نبود و کاروان‌ها با اسب و استر راهی سفر می‌شدند و مامن آن‌ها کاروانسراها بود همین مرز خسروی گذرگاهی امن برای خروج از کشور به شمار می‌رفت.مرز خسروی در 20 کیلومتری شهر قصرشیرین قرار گرفته و از طرفی نزدیکترین نقطه کشور به بغداد، کربلا، کاظمین و سامرا است دارای پایانه مجهز مسافری است که با 62 گیت ورودی و خروجی آماده ارائه خدمت به زوار عتبات است.

برای آمدن به مرز خسروی اگر از استان‌های شمال غربی راهی این مرز می‌شوید از مسیر سنندج به کرمانشاه باید گذر کنید و اگر با خودروی شخصی این مسیر را طی می‌کنید باید با احتیاط‌تر رانندگی کنید این مسیر به دلیل کوهستانی بودن جاده پیچ و خم‌های متعددی دارد و البته یک مسیر زیبا با چشم اندازهای بکر هم در انتظار شماست.

اگر هم از استان‌های شمالی، مرکزی و شرقی به سمت کربلا راهی می‌شوید و مرز خسروی را برای خروج از کشور انتخاب می‌کنید از مسیر همدان به کرمانشاه باید بگذرید که بر سر راه شما گردنه اسدآباد و گردنه بیدسرخ قرار دارد و ما بقی این راه یک مسیر هموار است تا به گردنه پاتاق در نزدیکی سرپل ذهاب برسید و برای این سفر به شما توصیه می‌کنیم برای سفری امن حتماً رعایت احتیاط در این جاده‌های کوهستانی را داشته باشید.

از استان‌ها جنوبی هم که به این مرز بخواهید سفر کنید از مسیر خرم آباد به کرمانشاه می‌رسید و بعد از کرمانشاه هم راهی شهرستان‌های غربی خواهید شد.

اما اگر از مسیر هوایی و از طریق هواپیما بخواهید نیمی از مسیر را طی کنید نزدیکترین فرودگاه به این مرز فرودگاه بین المللی شهید آیت الله اشرفی اصفهانی است که در ورودی شرقی شهر کرمانشاه قرار گرفته است.

پایانه خسروی با دو سالن رفت و برگشت مسافربری در نقطه صفر مرزی دایر است، گفت: همچنین در شهرستان قصرشیرین نیز تمام زیرساخت‌ها تهیه شده و پارکینگ‌ها مجهز به امکانات اولیه شده‌اند و عملیات تسطیح و خاک برداری در آنجا انجام شده است.

در نقطه صفر مرزی و شهرستان قصر شیرین 14 هتل برای پذیرش زوار عتبات عالیات احداث شده که شمار آن‌ها از هتل‌های موجود در مرز مهران و چزابه بیشتر است.

در برنامه تدارک دیده‌شده پنج پارکینگ بزرگ با ظرفیت بالایی در قصرشیرین در نظر گرفته شده و برنامه‌ریزی لازم برای نقل و انتقال زوار انجام شده است.

مرز خسروی این قابلیت را دارد که در هر دقیقه 120 نفر از مرز خارج شوند و 29 گیت در مرز خسروی و در عراق هم به همین تعداد وجود دارد.

مرز خسروی شمالی‌ترین مرز رسمی عبور و مرور زائران ایرانی است؛ ضمن اینکه قدیمی‌ترین مرز اعزام زائران به عراق نیز محسوب می‌شود و به این دلیل دارای امکانات بیشتری نسبت به سایر پایانه‌های مرزی عراق است.

زائران پس از خروج از ایران وارد منطقه مرزی منذریه و سپس شهر خانقین، مقدادیه، منطقه بعقوبه و سپس وارد بغداد و پس از آن به زیارت کاظمین مشرف می‌شوند.

فاصله این مرز رسمی تا بغداد (پایتخت عراق) 190، نجف 380، کربلا 315، کاظمین 203 و تا سامرا 326 کیلومتر فاصله دارد.

 

https://www.mashreghnews.ir/news/991699/%D9%87%D9%85%D9%87-%D8%A2%D9%86%DA%86%D9%87-%D8%B2%D9%88%D8%A7%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D8%A8%D9%88%D8%B1-%D8%A7%D8%B2-%D9%85%D8%B1%D8%B2-%D8%AE%D8%B3%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%86%D8%AF

 

 

پی نوشت:

1- با توجه به تجربه ی سالهای گذشته ام، نمیشه خیلی به گل و بلبل بودن گزارش مسولان شهری اعتماد کرد!!! اما، به هر حال، خروج از مرز خسروی پیشتهاد خوبی به نظر میاد!  (درباره ی اینکه آیا برای ورود هم مناسب هست یا نه، بعد از تجربه ی خروح میتونم نظر بدم. من هم الان مثل اکثر شما کاملا بی خبرم از واقعیات اونجا)

2- از شهر کرمانشاه به فصرشیرین و مرز خسروی حدود 200 کیلومتر راه هست (فاصله ی مرز تا بغداد 190 کیلومتر هست). اما هیچ اتوبوس مستقیمی از پایانه های شهر ها برای قصر شیرین یا مرز "هنوز" پیش بینی نشده است که به شدت و بسیار زیاد نکته ی مهمی هست که باید مسولان پایانه های شهری بهش توجه کنند. یا حداقل از کرمانشاه برای مرز در ایام اربعین اتوبوس مستقیم تهیه کنند (اتفاق خوبی که در مهران طی چند سال اخیر افتاده و واقعا به زائرها کمک بزرگی میکنه. ولی با توجه به جدید بودن مرز خسروی، به این وسیله (و هر وسیله ی دیگه ای که بتونم و از دستم بر بیاد) به مسولان امر اطلاع رسانی خواهم کرد که فکری به حال این ماجرا بکنند (دیروز با رئیس کل ستاد اربعین کل کشور تلفنی صحبت کردم و این نکته رو متذکر شدم. حالا از طریق رادیو محرم و بعدش رادیو اربعین و. هم این مطالبه رو اعلام خواهیم کرد).

 

باز هم فعلا همین!

 

 


سلام مجدد!

 

خب، امسال یه سری تغییرات جدید به نسبت پارسال و سالهای گذشته اتفاق افتاده:

1- ویزا حذف شده یعنی حدود 200-300 تومن از هزینه ها کم شد.

2- کرایه های عراق تقریبا دو برابر شده که کم شدن هزینه ی ویزا رو جبران میکنه!!

3- دینار امسال 10 تومن و کمتر هست (احتمالا). (پارسال کمترین حد 12500 بود و تا 14-15 تومن هم برخی خرید کرده بودند!!!)

4- مرز خسروی امسال به مرزهای خروجی اضافه شده.

5- هنوز افزایش هزینه ای برای بلیط اتوبوسهای داخلی تا مرز مشاهده و گزارش نشده است به نسبت پارسال  ;)

6- امسال از پایانه های شهرهای ایران برای نجف و حتی کربلا اتوبوس مستقیم پیش بینی شده. (اطلاعی از هزینه ش ندارم!)

 

 

فعلا همین.


سلام

نمیدونم چند وقته که وبلاگ نمینویسم.

به هر حال وابستگی زیادی به اینجا ندارم دیگه. البته به جاهای دیگه هم ندارم. ولی کلا دیگه برای کسی چیزی نمینویسم. مثل اینجا که ممکنه مخاطب احتمالی ای وجود داشته باشه.

اما.

باز ایام سفر اربعین نزدیکه و نمیشه هیچی ازش ننویسم. درسته که کلی بدهی بابت خاطرات سالهای قبل دارم. که راستش قصدی هم برای پرداختشون ندارم!!! (به گمانم همون موقع که داغ بود شاید بدرد میخورد. الان دیگه خیلیییی بیات شده)

خلاصه.

 

اگر از من بپرسند که:" برنامه ریزی برای سفر اربعین رو از کی شروع میکنی؟" حتما جواب میدم از روزی که سفر سال گذشته شروع میشه یعنی با توجه به تجربیات لحظه به لحظه ی این سفر، برنامه ی سال بعد رو میچینم

 

اما شروع مقدمات سفر* معمولا از چند ماه قبل از ماه صفر شروع میشه. که شامل: 1- چک کردن اعتبار گذرنامه/ 2- گرفتن قیمت روزانه ی دینار برای خرید ارز مورد نیاز سفر/ 3- پرس و جو از همسفرهای قدیمی که:" امسال هم هستی دیگه با ما ایشالاااا؟؟"  و مشخص کردن حدودیِ همسفرها/ 4- برنامه ریزی اولیه برای انتخاب و تهیه ی هدیه های کوچولویی که برای خانواده های عراقی همراهمون میبریم با رفقای همسفر/ 5- برنامه ریزی برای روز احتمالی حرکت با توجه به برنامه ی درسی و کاریِ همسفرهای اصلی.

 

مرحله ی دوم* شروع اقدامات اجرایی برای تهیه ی : 1- ارز / 2- مایحتاج اصلی سفر (شامل کوله و لباس و کتونی و .)/ 3- گرفتن مجوز خروج از کشور (امسال که ویزا نداریم خوشبختانه ولی ثبت نام در سامانه ی سماح اجباری شده) / 4- تهیه ی بلیط رفت یا رزرو بلیط

 

مرحله ی سوم* انتظار و ما ادراک ما انتظار. .

 

مرحله ی چهارم* و الیوم الموعود.heart

 

کربلا کربلا ما داریم می آییم.

 


سلام

روزهای بدی رو میگذرونیم.

من و ما و همه.

اونقدر تاریک و خراب و بی فروغ. که دیگه هیچی باقی نمیمونه.

 

اما، این روزها هم میگذره.

نمیدونم بعدش چی میمونه. ولی این روزها هم میگذره.

و ما.

بزرگتر میشیم.

نه، درستش اینه: پیرتر میشیم.

ما دیگه بزرگتر از این نمیشیم. پیرتر میشیم.

هر روز. هر لحظه. هر نفس

 

آرهههه

 

26 آبان 98

و کلی بهانه داشتم بای نوشتن که، باز هم مثل همیشه حوصله ش نیست.

 


سلام

یهو دلم برای وبلاگم تنگ شد.

وبلاگ ابلوموف رو خوندم و براش نوشتم و دلم برای خونه ی قدیمی خودم تنگ شد.

یادم آمد که چقدر دوست داشتم توی این محیط و جغرافیا. چقدر همسایه.

خوب بود.

گذشت.

یادش به خیر.

 

 

پی نوشت:

من همچنان خوب نیستم. (مثل همیشه!)


سلام

از شب تولدش تا امروز چیزی ننوشته ام اینجا.

انگار که کلا اینجا رو فراموش کرده باشم.

تعلق خاصی ندارم دیگه بهش.

به بیشتر چیزها تعلقی ندارم تقریبا.

این مدت دو ماه، اتفاق کم نیفتاده.

ماجراهای درگیریهای گلباد.

ماجراهای شهادت و له شدن و شلیک و سیل و زله و و و و .

حالا هم نوبت کورناست.

دانشگاه تعطیله

نشد که پست "فرصت مطالعاتی" رو ارسال کنم.

اصلا هنوز هیچی نشده. و شاید هیچ وقت نشه.

قصه ی تصادف او.

و ماجرای جور کردن پول.

و اون روز صبح عجیب. که شنیدم صداش رو که گفت:" نرجس، بهم اعتماد کن. تو بخواب. من درستش میکنم. بهم اعتماد کن." و خوابیدم و بیدار شدم و اول از عراق برایم پیام فرستاد و بعد به دست و زبان مهری.  و چقدر هر دو گریه کردیم. و چقدر با عشقمون آدمها رو گریاندیم.   عجب روزی بود.   روز معجزه ی امیرالمونین هزاران مین معجزه ی او به من

و ماجرای سفر کاری در اوج کرونا به شمال. و ماجراهای بانک ها

و کار من که راه افتاد.

و کار آنها که غقب افتاد، تا شاهد یه معجزه ی دیگه باشیم. در عرض یک هفته به همون اندازه نشدنی، که بار اول بود. و همیشه بوده ولی شد.

 

این روزها خانه نشین هستیم. و به غایت شلوغ هستم. اونقدر شلوغ که به کارهای شخصی ام نمیرسم اصلاا.

چون: مامان جان تدریس مجازی دارند و این یعنی ساعتهای بسیار زیادی رو به خودش تخصص میده

 

منم مثل همه خیلی خسته ام.

خیلی عصبانی ام.

خیلی خیلی چیزهای دیگه.

 

و تنها آرزوم: ساحل جنوبه.

 

1.30 صبح 19 اسفند 98

 

 

پی نوشت:

ئهههه!! این پست هزارم وبلاگم هست.

هزاره م مبارکheart


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها